پسر کوچولو و دختر کوچولویی داشتند با هم بازی می کردند. پسر کوچولو یک سری تیله داشت و دختر کوچولو هم چند تایی شیرینی.پسربه دخترگفت : « من همه تیله هامو بهت میدم ، تو هم همه شیرنیات رو به من بده.» دختر هم قبول کرد.پسر کوچولو ، بزرگترین و قشنگ ترین تیله را یواشکی برای خودش کنار گذاشت و بقیه را به دختر کوچولو داد.
اما دختر کوچولو صادقانه همان جوری که قول داده بود تمام شیرینی ها رو به پسرک داد.
همان شب دخترک با آرامش کامل خوابید ، ولی پسرک نمی توانست بخوابد !
چون به این فکر میکرد که همان طوری که خودش بهترین تیله اش را پنهان کرده بود ، شاید دختر هم همه شیرینی ها را به او نداده ...