من دوست تو هستم

در لحظه های سخت زندگی همراه تو هستم ، چرا ؟ چون دوست تو هستم :)

من دوست تو هستم

در لحظه های سخت زندگی همراه تو هستم ، چرا ؟ چون دوست تو هستم :)

من دوست تو هستم

جایی برای مطالعه داستان هایی که دوستشان دارید ، داستان زندگی انسان های اطراف ما ...

تلگرام ، من دوست تو هستم
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۸ مهر ۹۴، ۱۸:۴۸ - ali
    :)

یک روز، دختر کوچولویى کنار یک کلیساى کوچک محلى ایستاده بود. دخترک قبلا یک‌بار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود. همان‌طور که از جلوى کشیش رد مى‌شد، با گریه و هِق‌هِق گفت: «من نمى‌تونم به کانون شادى بیام.»

کشیش با نگاه کردن به لباس‌هاى کهنه او تقریبآ توانست علت را حدس بزند. دست دخترک را گرفت و به داخل بُرد و جایى براى نشستن او در کلاس کانون شادى پیدا کرد.

دخترک از اینکه براى او جا پیدا شده بود، بى‌اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه‌هایى که جایى براى پرستیدن خداوند نداشتند فکر مى‌کرد.

چند سال گذشت، تا اینکه آن دختر کوچولو به علت بیمارى، در همان آپارتمان فقیرانه اجاره‌اى که داشتند فوت کرد. والدین او با همان کشیش خوش‌قلب و مهربانى که با دخترشان دوست شده بود، تماس گرفتند تا کارهاى نهایى و کفن و دفن دخترک را انجام دهد.

در حینى که داشتند بدن کوچکش را جابه‌جا مى‌کردند، یک کیف پول قرمز چروکیده و رنگ و رو رفته پیدا کردند که به نظر مى‌رسید دخترک آن را از آشغال‌هاى دور ریخته شده پیدا کرده باشد. داخل کیف «57 سِنت» پول و یک کاغذ بود که روى آن با یک خط بد و بچه‌گانه نوشته شده بود: «این پول براى کمک به کلیساى کوچکمان است، براى اینکه کمى بزرگ‌تر شود تا بچه‌هاى بیشترى بتوانند به کانون شادى بیایند.»

این پول تمام مبلغى بود که آن دختر توانسته بود در طول دو سال به عنوان هدیه‌اى پر از مهر و محبت براى کلیسا جمع کند. وقتى کشیش با چشم‌هاى پُر از اشک نوشته را خواند، فهمید که چه باید بکند. نامه و کیف پول را برداشت و به سرعت به سمت کلیسا رفت. پشت تریبون ایستاد و قصه فداکارى و از خودگذشتگى آن دختر را تعریف کرد. او احساسات مردم حاضر در کلیسا را برانگیخت تا دست به کار شوند و پول کافى فراهم کنند تا بتوانند کلیسا را بزرگ‌تر بسازند؛ اما داستان اینجا تمام نشد...

یک روزنامه که از این داستان خبردار شد، آن را چاپ کرد. بعد از آن، یک دلال معاملات ملکى مطلب روزنامه را خواند و قطعه زمینى را به کلیسا پیشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت. وقتى به آن مرد گفته شد که آنها توانایى خرید زمینى به آن مبلغ را ندارند، او حاضر شد زمینش را به قیمت 57 سِنت به کلیسا بفروشد! اعضاى کلیسا مبالغ بسیارى هدیه کردند و تعداد زیادى چک‌پول هم از دور و نزدیک به دست آنها رسید.

در عرض پنج سال، هدیه 57 سِنتى آن دختر کوچولو تبدیل به  250.000 دلار پول شد که براى آن زمان، پول خیلى زیادى محسوب مى‌شد (در حدود سال 1900 میلادى). محبت فداکارانه او، سودها و امتیازات بسیارى را به بار آورد.

وقتى در شهر فیلادلفیا هستید، به‌کلیساى Temple Baptist Church که 3300 نفر ظرفیت دارد سرى بزنید و همچنین از دانشگاه Temple University که تا به حال هزاران فارغ‌التحصیل داشته نیز دیدن کنید. همچنین بیمارستان Good Samaritan Hospital و مرکز «کانون شادى» را که صدها کودک زیبا در آن هستند ببینید. مرکز «کانون شادى» با این هدف ساخته شد که هیچ کودکى در آن حوالى، روزهاى یکشنبه را خارج از آن محیط باقى نماند.

در یکى از اتاق‌هاى همین مرکز مى‌توانید عکسى از صورت زیبا و شیرین آن دخترک را ببینید که با 57سِنت پولش، چنین تاریخ حیرت‌انگیزى را رقم زد و در کنار آن، تصویرى از آن کشیش مهربان، دکتر«راسل اچ. کان ول» که نویسنده کتاب «گورستان الماس‌ها» است، به چشم مى‌خورد.

 

  امروز یک نفر زیر سایه درختى نشسته، صرفاً چون

یک نفر مدت‌ها قبل درختى کاشته است.

                                                                                                      وارفى بوفت

  • ۹۴/۰۸/۲۱

نظرات  (۱)

  • الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
  • سلام
    عکسی با همین موضوع توی وبلاگم گذاشتم.
    همرا با یک قهرمان وطنی.
    دوس دارم داستان مطهره هم بنویسی.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی