ته پیاز و رنده را پَرت کردم توى سینک ظرفشویى، اشک از چشم وچارم جارى بود. در یخچال را باز کردم و تخممرغ را شکستم روى گوشت، روغن را ریختم توى ماهیتابه و اوّلین کُتلت را کف دستم پهن کردم و خواباندم کفاش. براى خودش جِلز جِلز خفیفى کرد که زنگ در را زدند...
پدرم بود. بازم نان تازه آورده بود. نه من و نه اصغر، حس و حال صف نانوایى را نداشتیم. مىگفت «نون خوب خیلى مهمه! من که بازنشستهام و کارى ندارم، هر وقت براى خودمون گرفتم، براى شما هم مىگیرم.» در مىزد و نان را همان دم در مىداد و مىرفت. هیچوقت هم بالا نمىآمد؛ هیچوقت.
... آن روز دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توى راهپله. پدرم را خیلى دوست داشت. کلا پدرم از آنجور آدمهاست که بیشترِ آدمها دوستش دارند، البته این زیاد شامل مادرم نمىشود. صداى اصغر از توى راهپله مىآمد که به اصرار تعارف مىکرد و پدر و مادرم را براى شام دعوت مىکرد بالا. براى یک لحظه خشکم زد! ما خانواده سرد و نچسبى هستیم. همدیگر را نمىبوسیم، بغل نمىکنیم، قربان صدقه هم نمىرویم و از همه مهمتر سرزده و بدون دعوت جایى نمىرویم؛ درست برعکس خانواده شوهرم! خانواده اصغر اینجورى نبودند؛ در مىزدند و مىآمدند تو. روزى هفدهبار با هم تلفنى حرف مىزدند، قربان صدقه هم مىرفتند و قبیلهاى بودند. براى همین هم اصغر نمىفهمید کارى که داشت مىکرد مغایر اصول تربیتى من بود و هِى اصرار مىکرد، اصرار مىکرد...
آخرسر در باز شد و پدر و مادرم وارد شدند... من اصلا خوشحال نشدم! خانه نامرتب بود، خسته بودم، تازه از سر کار برگشته بودم، توى یخچال میوه نداشتیم... چیزهایى که الان وقتى فکرش را مىکنم خندهدار به نظر مىآید، اما آن روز لعنتى خیلى مهم به نظر مىرسید... اصغر توى آشپزخانه آمد تا براى مهمانها چاى بریزد که اخمهاى درهم رفته مرا دید. ازش پرسیدم: «براى چى اینقدر اصرار کردى؟»
گفت: «خُب دیدم کتلت داریم، گفتم با هم بخوریم.»
گفتم: «ولى من این کتلتهارو براى فردا هم درست کردم.»
گفت: «حالا مگه چى شده؟»
گفتم: «چیزى نیست، اما...»
در یخچال را باز کردم و چند تا گوجه فرنگى را با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش را توى آشپزخانه کرد و گفت : «دخترجون، ببخشید که مزاحمت شدیم. مىخواى نونهارو برات ببرم؟» تازه یادم افتاد که حتى به آنها سلام هم نکرده بودم. تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روى مبل کِز کرده بودند. وقتى شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر برنداشت. مادرم هم به بهانه گیاهخوارى چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازى بازى کرد. خورده و نخورده خداحافظى کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت...
چند روز پیش داشتم کتلت درست مىکردم که فکرش مثل برق از سرم گذشت. با خودم گفتم «نکنه وقتى با اصغر حرف مىزدم پدرم صحبتهاى مارو شنیده بود؟ نکنه براى همین شام نخورد؟» از تصورش مهرههاى پشتم تیر کشید و دردى مثل دشنه در دلم نشست. به خودم گفتم «راستى چرا هیچوقت براى اون نون سنگکها ازش تشکر نکردم؟! واقعآ چهار تا کتلت چه اهمیتى داشت؟» حقیقت مثل یک تکه آجر توى صورتم مىخورد... من آدم زمختى هستم. زمختى یعنى ندانستن قدر لحظهها، یعنى نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنى توجه به جزئیات احمقانه و ندیدن مهمترینها.
حالا دیگر چه اهمیتى داشت که این سر دنیا وسط آشپزخانه خالى، چنگال به دست کنار ماهیتابهاى که بوى کتلت مىداد، آه بکشم... آخر... لعنتى...! چقدر دلم تنگ شده برایشان؛ فقط... فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو مىآمدند، دیگر چه اهمیتى داشت خانه تمیز بود یا نه... میوه داشتیم یا نه... همهچیز کافى بود.من بودم و بوى عطر روسرى مادرم، دست پدرم و نان سنگک... پدرم راست مىگفت؛ نان خوب خیلى مهم است.
من این روزها هر قدر بخواهم مىتوانم کتلت درست کنم، اما کسى زنگ این در را نخواهد زد؛ کسى که توى دستانش نان سنگک گرم و تازه و بىمنتى بود که بوى مهربانى مىداد... اما دیگر چه اهمیتى دارد؟