من دوست تو هستم

در لحظه های سخت زندگی همراه تو هستم ، چرا ؟ چون دوست تو هستم :)

من دوست تو هستم

در لحظه های سخت زندگی همراه تو هستم ، چرا ؟ چون دوست تو هستم :)

من دوست تو هستم

جایی برای مطالعه داستان هایی که دوستشان دارید ، داستان زندگی انسان های اطراف ما ...

تلگرام ، من دوست تو هستم
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۸ مهر ۹۴، ۱۸:۴۸ - ali
    :)

داستان من از زمان تولدم شروع مى‌شود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر و تهى‌دست بودیم و هیچ‌گاه غذا به اندازه کافى نداشتیم...

روزى قدرى برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگى کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنى از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت: «فرزندم، برنج بخور. من گرسنه نیستم.» و این اوّلین دروغى بود که مادرم به من گفت.

زمان گذشت و قدرى بزرگ‌تر شدم. وقتى مادرم کارهاى منزل را تمام مى‌کرد، براى صید ماهى به نهر کوچکى که در کنار منزلمان بود مى‌رفت.

مادرم دوست داشت من ماهى بخورم تا رشد و نِموّ خوبى داشته باشم. یک‌بار توانست دو ماهى صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و هر دو ماهى را جلوى من گذاشت. شروع به خوردن ماهى کردم و اوّلى را به تدریج خوردم. مادرم ذرّات گوشتى را که به استخوان و تیغ‌هاى ماهى چسبیده بود، جدا مى‌کرد و مى‌خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است.

ماهى دوم را جلوى او گذاشتم تا میل کند، اما آن را فورآ به من برگرداند و گفت: «بخور فرزندم؛ این ماهى را هم بخور. مگر نمى‌دانى که من ماهى دوست ندارم؟» و این دروغ دومى بود که مادرم به من گفت.

قدرى بزرگ‌تر شدم و ناچار باید به مدرسه مى‌رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم.

مادرم به بازار رفت و با یک لباس‌فروشى به توافق رسید که قدرى لباس بگیرد، به در منازل ببرد و به خانم‌ها بفروشد و در ازاى آن مبلغى دستمزد بگیرد.

شبى از شب‌هاى زمستان، باران مى‌بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابان‌هاى اطراف به جستجو پرداختم. او را دیدم در حالى که اجناس را روى دست خود دارد، به در منازل مراجعه مى‌کند. صدا زدم که «مادر، خسته‌اى. بیا به خانه برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار براى فردا صبح.» لبخندى زد و گفت: «پسرم، خسته نیستم.» و این دفعه سومى بود که مادرم به من دروغ گفت.

به روز آخر سال تحصیلى و آخرین امتحان رسیدیم و مدرسه به اتمام مى‌رسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون زیر آفتابِ سوزان منتظرم ایستاد.

موقعى که امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم. مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوى خداوند تعالى را داد. در دستش لیوانى شربت دیدم که خریده بود تا من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم، یک ضرب سر کشیدم. مادرم مرا بغل گرفته بود و «نوش جان، گواراى وجودت عزیزم» مى‌گفت.

نگاهم به صورتش افتاد، دیدم سخت عرق کرده است؛ فورآ لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم «مادر بنوش.»

گفت: «پسرم، تو بنوش. من تشنه نیستم.» و این چهارمین دروغى بود که مادرم به من گفت.

بعد از فوت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه‌زنى که تمامى مسئولیت‌هاى خانه بر روى شانه او قرار گرفت.

مى‌بایستى تمامى نیازها را برآورده کند. زندگى، سخت دشوار شد و ما اکثرآ گرسنه بودیم. عموى من مرد خوبى بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذاى بخور و نمیرى برایمان مى‌فرستاد. وقتى دید که وضعیت ما روز به روز بدتر مى‌شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردى ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگى نماید، چرا که مادرم هنوز جوان بود.

اما مادرم زیر بار ازدواجِ دوباره نرفت و گفت: «من نیازى به محبت کسى ندارم...» و این پنجمین دروغ او بود.

درس من تمام شد و از مدرسه فارغ‌التحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمى‌توانست به در منازل مراجعه کند.

صبح زود سبزى‌هاى مختلف مى‌خرید و فرشى در کنار خیابان مى‌انداخت و مى‌فروخت. وقتى به او گفتم که این کار را ترک کند و دیگر وظیفه من بداند که تأمین معاش کنم، قبول نکرد و گفت : «پسرم، مالت را براى خودت نگه‌دار؛ من به اندازه کافى درآمد دارم.» و این ششمین دروغى بود که به من گفت.

درسم را تمام کردم و وکیل شدم. یک شرکت آلمانى مرا به خدمت گرفت. با گذشت زمان، وضعیتم بهتر شد و معاون شرکت شدم. احساس کردم خوشبختى به من روى آورده است. در رؤیاهایم آغازى جدید را مى‌دیدم و زندگى بدیعى که سراسر خوشبختى بود. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگى کند. اما او که نمى‌خواست مرا در تنگنا قرار دهد، گفت: «فرزندم، من به خوش‌گذرانى و زندگى راحت عادت ندارم.» و این هفتمین دروغى بود که مادرم به من گفت.

مادرم پیر شد و به سالخوردگى رسید...

به بیمارى سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسى از او مراقبت کند و در کنارش باشد؛ اما چطور مى‌توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهرى فاصله بود.

همه‌چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم در بستر بیمارى افتاده است. وقتى رقّت حالم را دید، تبسمى بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشى بود که مرا از درون مى‌سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادرى نبود که من مى‌شناختم. اشک از چشمانم جارى شد. اما مادرم در مقام دلدارى من برآمد وگفت: «گریه نکن پسرم. من اصلا دردى احساس نمى‌کنم.» و این هشتمین دروغى بود که مادرم به من گفت.

وقتى این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان فانى رهایى یافت...

این سخن را با جمیع کسانى مى‌گویم که در زندگى‌شان از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آنکه از فقدانش محزون گردید.

و این سخن را با کسانى مى‌گویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که مادرتان چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمل کرده است و از خداوند متعال براى او طلب رحمت و بخشش نمایید.

  • ۹۴/۰۷/۱۷

مادر

نظرات  (۲)

داستان هایی ککه میذارید واقعا قشنگن
ولی کاش از داستان های ایرانی هم استفاده کنید، اونا بیشتر با روحیات ما سازگارن
پاسخ:
سپاس بسیار بابت نظرات شما
بله ، سعی میکنیم این چنین باشه ، منتها هنوز چهارچوب کامل کار مشخص نیست.
در مورد این موضوع ، "مادر" ، نمونه های وطنی خیلی بهتر و شگفت انگیز تر هستند.
حتما در آینده ..
ای خدا ای خداااا
پاسخ:
:)
:|
:(
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی