دخترک برخلاف همیشه که به هر رهگذرى مىرسید آستین لباس او را مىکشید تا یک بسته آدامس به او بفروشد، اینبار روبهروى زنى که روى صندلى پارک نشسته و نوزادش را در آغوش گرفته بود، ایستاده بود و او را نگاه مىکرد.
گاهگاهى که زن به نوزادش لبخند مىزد، لبهاى دخترک نیز بىاختیار از هم باز مىشد.
مدتى گذشت... دخترک از جعبه آدامس، بستهاى را برداشت و جلوى روى زن گرفت. زن رو به سمت دیگرى کرد و گفت: برو بچه، آدامس نمىخوام.
دخترک گفت: بگیر، پولى نیست...
بیایید از همین امشب یک قانون جدید وضع کنیم:
«همیشه سعى کنیم اندکى از حد لازم مهربانتر باشیم.»
جى. ام. بارى
- ۹۴/۰۸/۲۴
عالی.....
باشه حتما..