سرما بیداد مىکند و من یک دانشجوى ساده با پالتویى رنگ و رو رفته، در یکى از بهترین شهرهاى اروپا، دارم تند تند راه مىروم تا به کلاس برسم...
نوک بینىام سرخ شده و اشکى گرم که محصول سوز ماه ژانویه است، تمام صورتم را مىپیماید و با آب بینىام مخلوط مىشود. دستمالى در یکى از جیبها پیدا مىکنم و اشک و مخلفاتش را پاک مىکنم و خود را به آغوش گرماى کلاس مىسپارم.
استاد تند تند حرف مىزند، اما ذهن من جاى دیگرى است! برف شروع مىشود، این را از پنجره کلاس مىبینم و خاطرات، مرا مىبرد به سالهاى دور کودکى... وقتى صبح سر را از لحاف بیرون آورده و اوّل به پنجره نگاه مىکردیم و چه ذوقى داشت وقتى مىدیدى تمام زمین و آسمان سفیدپوش است و این یعنى مدرسه بىمدرسه؛ پس خودت را به خواب شیرین صبحگاهى میهمان مىکردى و مواظب بودى انگشتان پاهایت بیرون از لحاف نماند و یخ بکند...
خاطرات، مرا به برفبازى با دستکشهاى کاموایى مىبرد... که اوّل سبک بودند و هرچه مىگذشت خیستر مىشدند و سنگینتر... یاد لَبوهاى داغ و قرمز که مادر مىپخت و از آن بخار بلند مىشد.
و حالا دخترى تنها، بىپول و بىپناه که در یک سوئیت دوازده مترى زندگى مىکند و با کمک هزینه 300 یورویى دانشگاه، باید زندگى کند و درس بخواند.
این ماه اوضاع جیبم افتضاح است. البته همیشه افتضاح است، اما این ماه بدتر! راستش یک هزینه پیشبینى نشده، بیشتر از نصف پول ماهیانهام را بلعید و این وضع را به وجود آورد؛ آن هم وقتى که نصف اوّلیهاش را خرج کرده بودم و این یعنى تا آخر ماه هیچ پولى در کار نبود.
نمىدانم براى شما هم پیش آمده یا نه، که پساندازى نداشته باشید و فقط به درآمدتان که زیاد هم نیست، متکى باشید. راستش این خیلى ترسناک است، هر چند باز جاى شکرش باقى است که اینجا هم بیمه درمانى دارید و هم سرپناه؛ هر چند کوچک... و این یعنى خیالتان از بیمارى و بىخانمانى راحت است، اما خُب، براى بقیه چیزها باید خرج کنید و وقتى مثل این ماه، یک خرج ناخواسته داشته باشید، اوضاعتان کمى به هم مىریزد.
ناگهان انگار گرما، مغز منجمد شدهام را به کار اندازد، یاد یک دوست افتادم. البته نه براى پول قرض کردن که از این کار نفرت دارم، بلکه براى کار.
یلدا یک دوست بود که شرایطش تقریباً مثل خودم بود، با این فرق که او اجازه کار داشت و من نه... مىدانستم قبلا پرستار بچه بوده، پس سراغش رفتم که به قهوهاى مهمانم کرد و یک ساعت تمام مرا از کار کردن غیرقانونى ترساند که البته راست هم مىگفت.
براى چند ساعت کار در هفته که آن هم شاید گیر بیاید یا نه، نمىارزید همهچیز را به خطر بیندازم. یک آن، در آن رستوران کذایى احساس کردم بدبختترین آدم روى زمینم. وقتى یلدا بلندشد که برود، به شوخى یا جدى گفت: «این شبا سفارت شام مىدن؛ مُحرمه... تو هم خودتو بنداز اونجا» و خداحافظى کرد و رفت.
سفارت ایران، سالها پیش خانهاى بزرگ در یکى از مناطق اعیاننشین پاریس خرید و آنجا را تبدیل به حسینیه کرد که مراسمهاى مذهبى را آنجا برگزار مىکرد... راستش آن شب نرفتم، اما شب دوم یخچال خالى و شکم گرسنه و داشتن کارت مترو وسوسهام کرد به رفتن... که رفتم... رفتم در حالى که از این کارم دلخور بودم، نه به خاطر مسائل سیاسى و نه حتى به خاطر مسائل مذهبى... که از خودم بدم مىآمد که فقط براى شام خوردن جایى بروم... اما زندگى خیلى وقتها آدم را به کارهایى وامىدارد که بسا دوست ندارد، اما ناچار به انجام آن است... و من ناچار بودم.
دو تا مترو عوض کردم و یک ربع پیاده رفتم تا بالاخره رسیدم. در تمام طول راه، صدبار خواستم برگردم که برنگشتم. وقتى رسیدم، چراغها را خاموش کرده بودند و یکى داشت روضه مىخواند. کورمال یک جایى نزدیک ورودى پیدا کردم و نشستم. نمىدانم چرا، اما گریه امانم نداد؛ دلایل زیادى براى گریه کردن داشتم، اما سابقه نداشت تا حالا در جایى جز تنهایى خودم گریه کرده باشم... اما آن شب همه چیز فرق داشت.
چراغها که روشن شد، دیدم سر و شکل من میان آن تیپ از آدمها خیلى انگشتنما بود. داشتم از خجالت مىمردم، حس مىکردم همه مىدانند من براى چى آنجا هستم. سفره انداختند و همه مشغول خوردن بودند، اما نمىدانم چرا هر کارى کردم نمىتوانستم با خودم کنار بیایم که آن غذا را بخورم. حس مىکردم این غذا سهم من نیست. دوباره گریهام گرفته بود... پس بدون اینکه توجه کسى را جلب کنم، آرام پاشدم و بیرون رفتم. هر چند گرسنه بودم، اما شاد بودم. انگار بار سنگینى از روى دوشم برداشته شده بود. سرم را رو به آسمان گرفتم و به «او» لبخندى زدم و راه مترو را در پیش گرفتم... دیگر سردم نبود، گونههایم را به برف سپردم و سعى کردم خود را در خاطرات کودکى غرق کنم.
نزدیکىهاى ایستگاه مترو یک ماشین در خیابان ایستاد، بوق زد و اشاره کرد. متعجب و ترسان در پیادهرو ایستادم که دوباره بوق زد. یک خانم پیاده شد و به سمتم آمد و گفت: «شما غذاتونرو جا گذاشتید...»
گفتم: «نه، مرسى... این غذا مال من نبود...»
گفت: «چرا؛ این غذاى شماست... فقط مال شما... من مىدونم!»
و پلاستیکى را به دستم داد و گفت: «مىخواى برسونمت؟»
گفتم: «نه، ممنون. با مترو مىرم...» و با دست به سمت ایستگاه مترو اشاره کردم.
گفت: «پس حتمآ برو خونه و غذاترو بخور... این غذا فقط مال توئه...» و سوار ماشین شد و رفت.
نگاهى درون پلاستیک کردم و دیدم یک ظرف یکبار مصرف و یک پاکت درونش بود. توى پاکت، 500 یورو اسکناس و یک نامه بود که معلوم بود خیلى تند نوشته شده:
«سالها پیش وقتى من هم نتوانستم غذایى را که فکر مىکردم حق من نیست بخورم، یک مرد، ظرفى غذا و سه هزار فرانک پول به من بخشید. پولى که زندگى یک دختر تنها در دیار غربت را نجات داد. آن مرد از من خواست هر زمان که توانستم، این پول را به یکى مثل آن روز خودم ببخشم و اینگونه قرضش را ادا کنم. پس تو به من مقروض نیستى.»
این داستان براى من در سال 2003 اتفاق افتاد. نمىخواهم اسم معجزه را روى این اتفاق بگذارم، اما این عجیبترین و در عین حال زیباترین اتفاق زندگى من تا امروز بوده است و امروز من آن قرض را به یکى مثل آن روزهاى خودم ادا کردم... و امروز برف مىبارید.
آقای میرداماد(از مداحان مطرح کشور و اهل قم) میگفتن تازه ازدواج کرده بودم، خانمم گفت بریم جمکران
گفتن: روم نشد بگم پول رفت و برگشت هم نداریم.فقط 2 تا بلیت اتوبوس برای رفت داشتم. توکل کردم به خدا و رفتم. تو جمکران نشسته بودم و التماس خدا میکردم که ابروی من رو پیش نو عروسم نبر که یهو یکی زد رو دوشم که: آقای میرداماد کجایید ما چند وقته دنبال شما میگردیم، چن وقت پیش که مداحی کردید هنوز هدیه اش رو بهتون ندادیم!