در باغ دیوانه خانه ای قدم میزدم که جوانی را سرگرم خواندن کتاب فلسفی دیدم ! منش و سلامت رفتارش ، با بیماران دیگر تناسبی نداشت . کنارش نشستم و پرسیدم : « اینجا چه میکنی ؟ »
با تعجب نگاهم کرد ! اما وقتی دید که من از پزشکان نیستم ، پاسخ داد : « خیلی ساده ! پدرم که وکیل ممتازی بود ، می خواست را او را دنبال کنم . عمویم که شرکت بازرگانی بزرگی داشت دوست داشت از الگوی او پیروی کنم ، مادرم دوست داشت تصویری از پدر محبوبش باشم ، خواهرم همیشه شوهرش را به عنوان الگوی یک مرد موفق مثال می زد . برادرم سعی میکرد مرا طوری پرورش بدهد که مثل خودش ورزشکاری عالی بشوم . »
مکثی کرد و دوباره ادامه داد : « در مورد معلم هایم در مدرسه هم همینطور شد . همه اعتقاد داشتند که خودشان بهترین الگویند. هیچ کدام آن طور به من نگاه نمی کردند که باید به یک انسان نگاه کرد .. طوری به من نگاه می کردند که انگار در آینده نگاه می کنند !
بنابراین تصمیم گرفتم خودم را در این آسایشگاه بستری کنم ؛ اینجا دست کم میتوانم خودم باشم .»
- ۹۴/۰۷/۰۴