چندین سال پیش بود. ما در یک خانواده خیلى فقیر در یک دهکده دور افتاده به نام «روکى» در کلبهاى کوچک زندگى مىکردیم. روزها در مزرعه کار مىکردیم و شبها از خستگى زیاد، زود خوابمان مىبرد. کلبه ما نه اتاقى داشت، نه اسباب و اثاثیهاى و نه حتى نور کافى. از برداشت محصول هم فقط آنقدر گیرمان مىآمد که شکممان سیر شود.
یادم مىآید یک سال که محصولمان بیشتر از سالهاى پیش شده بود (نمىدانم به چه علتى)، بیشتر از همیشه پول گرفتیم. یک شب مامان ذوقزده یک مجله خاک خورده و کهنه را از توى صندوقش بیرون کشید و از داخل آن یک عکس خیلى خوشگل از یک آینه نشانمان داد. همه با چشمهاى هیجانزده عکس را نگاه مىکردیم. مامان گفت: «حالا که کمى پول داریم، بیایید این آینه را بخریم.»
ما پیش از این هیچوقت آینه نداشتیم! این هیجانانگیزترین اتفاقى بود که مىتوانست برایمان بیفتد. پول کافى هم براى خریدنش داشتیم. پول را دادیم به همسایهمان تا وقتى به شهر مىرود آن آینه را برایمان بخرد. آفتاب نزده باید حرکت مىکرد. از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسخ راه بود، یعنى یک روز پیادهروى، تازه اگر تند راه مىرفت.
سه روز بعد وقتى همه داشتیم در مزرعه کار مىکردیم، صداى همسایهمان را شنیدیم که یک بسته را از دور به ما نشان مىداد. چند دقیقه بعد، همه در کلبه دور مامان جمع شدیم. وقتى بسته را باز کرد، مامان اوّلین کسى بود که رو به پدرم جیغ زد: «واىىىى... تو همیشه مىگفتى من خوشگلم، واقعاً من خوشگلم!»
بابا آینه را دستش گرفت و نگاهى در آن کرد. همینطورى که سبیلهایش را مىمالید، لبخندِ ریزى زد و با آن صداى کلفتش گفت: «آره! منم خشنم، اما جذابم؛ نه؟»
نفر بعدى آبجى کوچیکه بود: «مامان، واقعاً چشمهام به تو رفتهها!»
آبجى بزرگه نفر بعدى بود که با هیجان و چشمهاى ورقلمبیده به آینه نگاه مىکرد: «مىدونستم موهامرو اینطورى مىبندم خیلى بهم مىیاد!»
با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم. مىدانید، در چهار سالگى یک قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود. وقتى تصویرم را دیدم، یهو داد زدم : «من زشتم! من زشتم!» بدنم مىلرزید، دلم مىخواست آینه را بشکنم. همینطور که دانههاى اشک از چشمانم سرازیر بود، به بابا گفتم: «یعنى من همیشه همین ریختى بودم؟»
ــ آره عزیزم، همیشه همین شکلى بودى.
ــ اونوقت تو همیشه منو دوست داشتى؟
ــ آره پسرم، همیشه دوستت داشتم.
ــ چرا؟ آخه چرا دوستم دارى؟
ــ چون تو مال من هستى.
سالها از این قضیه گذشته، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه مىکنم و مىبینم ظاهرم زشت است. آنوقت از خدا مىپرسم: «خدایا! یعنى واقعآ دوستم دارى؟»
و او در جوابم مىگوید: «بله.»
و وقتى به او مىگویم: «چرا دوستم دارى؟»
به من لبخند مىزند و مىگوید: «چون تو مال من هستى...»
خداوند همه بندگانش را دوست دارد.
موریس مترلینگ
- ۹۴/۰۷/۰۹