در اکتبر سال 1492 میلادى، «کریستف کُلمب» پس از کشف قاره آمریکا، در حال صرف شام با مردان اسپانیایى بود که یکى از آنان گفت: «حتى اگر شما این قاره جدید را کشف نکرده بودید، در اینجا (اسپانیا) که سرزمینى غنى از مردان بزرگ و بالیاقت است، شخصى پیدا مىشد که این کار را بکند.»
کریستف کلمب غرورش جریحهدار شد، ولى براى جواب دادن عجله نکرد. در آن لحظه خواست تخممرغى برایش بیاورند. سپس آن را روى میز گذاشت و گفت: «آقایان، شرط مىبندم که هیچکدام از شما نمىتواند این تخممرغ را در حالت ایستاده، روى میز قرار دهد. البته من این کار را بدون هیچ کمکى انجام خواهم داد!»
همگى تلاششان را براى ایستاده نگه داشتن تخممرغ روى میز کردند، ولى بىفایده بود! سپس رو به کریستف کلمب کردند و گفتند: «غیرممکن است!»
«غیرممکن است؟! ولى من اینطور فکر نمىکنم!»
کریستف کلمب تخممرغ را از آنها گرفت و ضربه کوچکى به انتهاى آن زد. ترک ظریفى در آن قسمت ایجاد شد که به واسطه آن توانست تخممرغ را روى میز در حالت ایستاده نگه دارد.
مردان اسپانیایى گفتند: «مطمئنآ هر کسى مىتوانست با یک ضربه و ایجاد ترک در انتهاى تخممرغ آن را در این وضعیت نگه دارد.»
کریستف کلمب لبخندى زد و گفت: «هر کسى مىتوانست، ولى هیچکس این کار را نکرد! در مورد کشف قاره جدیدِ من هم همینطور است؛ هر کسى مىتوانست آن را کشف کند، ولى هیچکس حتى به آن فکر هم نکرد!»
نتیجه:
حالا شما چه کار بزرگى باید انجام بدهید؟ به همان فکر کنید! و دست به کار شوید...