من دوست تو هستم

در لحظه های سخت زندگی همراه تو هستم ، چرا ؟ چون دوست تو هستم :)

من دوست تو هستم

در لحظه های سخت زندگی همراه تو هستم ، چرا ؟ چون دوست تو هستم :)

من دوست تو هستم

جایی برای مطالعه داستان هایی که دوستشان دارید ، داستان زندگی انسان های اطراف ما ...

تلگرام ، من دوست تو هستم
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۸ مهر ۹۴، ۱۸:۴۸ - ali
    :)

خانم «تامپسون» معلم کلاس پنجم ابتدایى، در اوّلین روز مدرسه مقابل دانش‌آموزان ایستاد و به چهره دانش‌آموزانش خیره شد و مانند اکثر معلمان دیگر، به دروغ به بچه‌ها گفت که همه آنها را به یک اندازه دوست دارد؛ اما این غیرممکن بود! چرا که در ردیف جلو، پسربچه‌اى به نام «تِدى استوارد» در صندلى خود فرو رفته بود که چندان مورد توجه معلم خود یعنى خانم تامپسون قرار نداشت!

خانم تامپسون سال قبل تدى را دیده بود و متوجه شده بود که او با بقیه بچه‌ها بازى نمى‌کند. اینکه لباس‌هایش کثیف هستند و او همواره به استحمام نیاز دارد. براى همین تدى فردى نامطلوب براى او قلمداد مى‌شد. این وضعیت چنان خانم تامپسون را تحت تأثیر قرار مى‌داد که او عملا نمرات پایینى را بر روى برگه امتحانى تدى درج مى‌کرد.

در مدرسه‌اى که خانم تامپسون تدریس مى‌کرد، لازم بود تا او شرح گذشته تحصیلى همه دانش‌آموزانش را مورد بررسى قرار بدهد. او تدى را در نوبت آخر قرار داد. با این حال وقتى پرونده او را مرور کرد، بسیار شگفت‌زده شد!

معلم کلاس اوّل تدى نوشته بود: او بچه‌اى باهوش است که همیشه براى خندیدن آمادگى دارد. او تکالیفش را مرتب انجام مى‌دهد و رفتار خوبى دارد. او از اینکه دور و برش شلوغ باشد، خوشحال مى‌شود.

معلم کلاس دوم نوشته بود: تدى دانش‌آموز بسیار باهوش و بااستعداد است و همکلاسى‌هایش او را دوست دارند؛ اما او اخیرآ به خاطر ابتلاى مادرش به یک بیمارى لاعلاج، دچار مشکل شده و احتمالا زندگى‌اش سخت شده است.

معلم کلاس سوم نوشته بود: مرگ مادرش براى او بسیار سخت تمام شد. او تلاش مى‌کند تا هر چه در توان دارد به کار ببندد، اما پدرش چندان علاقه‌اى از خودش نشان نمى‌دهد. اگر در این خصوص اقدامى نشود، زندگى شخصى‌اش دچار مشکل خواهد شد.

معلم کلاس چهارم نوشته بود: تدى انزواطلب است و علاقه چندانى به مدرسه نشان نمى‌دهد. او دوستان زیادى ندارد و گاهى سر کلاس خوابش مى‌برد.

و اکنون خانم تامپسون مشکل وى را شناخته بود، به خاطر همین از رفتار خود شرمسار شد. او حتى وقتى که دید همه دانش‌آموزانش به جز تدى هدایاى کریسمس او را با کاغذها و روبان‌هاى رنگارنگ به زیبایى بسته‌بندى کرده‌اند، حالش بدتر شد. هدیه تدى با بدسلیقگى در میان یک کاغذ ضخیم قهوه‌اى رنگ پیچیده شده بود، که او آن را از پاکت‌هاى خود درست کرده بود. خانم تامپسون براى باز کردن آن در بین هدایاى دیگر، دچار عذاب روحى شده بود. وقتى او یک گردنبند بدلى کهنه را که تعدادى از نگین‌هاى آن افتاده بود به همراه یک شیشه عطر مصرف شده که یک چهارم آن باقى مانده بود از لاى کاغذ قهوه‌اى رنگ بیرون آورد، گروهى از بچه‌هاى کلاس، شلیک خنده سردادند؛ اما خانم تامپسون خنده تمسخرآمیز بچه‌ها را با تحسین گردنبند خاموش کرد. سپس آن را به گردن آویخت و مقدارى از عطر را نیز به مچ دستش پاشید.

حرکت بعدى تدى، کاملا خانم تامپسون را منقلب کرد. او مدت‌ها منتظر ماند تا اینکه سرانجام خانم معلم خود را، تنها گیر آورد. سپس به وى گفت: «خانم معلم، امروز شما دقیقآ بوى مادرم را مى‌دهید.»

خانم تامپسون هاج و واج به او نگریست و پس از خوردن زنگ آخر و رفتن بچه‌ها، او یک ساعت در کلاس تنها نشست و اشک ریخت... از آن روز به بعد، او دیگر تدریس را صرفآ به آموختن، خواندن و نوشتن محدود نکرد. بلکه تلاش کرد تا به بچه‌ها درس زندگى هم بیاموزد. خانم تامپسون به‌خصوص توجه خویش را به تدى معطوف کرد. همچنانکه با پسرک کار مى‌کرد، گویى ذهن وى دوباره زنده مى‌شد. هرچه بیشتر او را تشویق مى‌کرد، پسرک بیشتر عکس‌العمل نشان مى‌داد.

در پایان سال، تدى یکى از بهترین دانش‌آموزان محسوب مى‌شد. خانم تامپسون على‌رغم ادعایش که گفته بود همه بچه‌ها را به یک اندازه دوست دارد، باز هم این‌بار دروغ مى‌گفت. چرا که تعلق خاطر ویژه‌اى نسبت به تدى داشت !

یک سال بعد، او نامه‌اى از طرف تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود، او بهترین معلم در تمام زندگى‌اش بوده است.

شش سال دیگر سپرى شد، خانم تامپسون دوباره نامه‌اى از تدى دریافت کرد. این‌بار او نوشته بود که از یکى از بهترین دانشگاه‌ها پذیرش گرفته است و باز او را بهترین معلم زندگى‌اش خطاب کرد.

چهار سال دیگر هم سپرى شد و خانم تامپسون نامه دیگرى از طرف تدى دریافت کرد. تدى در این نامه نوشته بود که در حال فارغ‌التحصیل شدن از دانشگاه با رتبه عالى است. او بار دیگر به خانم تامپسون اطمینان داده بود که وى را همچنان بهترین معلم تمام زندگى‌اش مى‌داند.

سپس پنج سال دیگر نیز مثل برق و باد گذشت. نامه چهارم تدى اذعان مى‌کرد که او به زودى به درجه دکترا نایل خواهد آمد. او نوشته بود که مى‌خواهد باز هم پیشرفت کند و بار دیگر احساس قلبى خود را در خصوص وى تکرار کرده بود. ماجرا به همین‌جا خاتمه نیافت.

بهار سال بعد نامه دیگرى از طرف تدى به دست خانم تامپسون رسید. او در نامه خود نوشته بود که با دخترى آشنا شده و مى‌خواهد با وى ازدواج کند. تدى اظهار کرده بود، از آنجا که چند سالى است که پدرش را از دست داده، موجب افتخارش خواهد بود اگر خانم تامپسون بپذیرد و به جاى مادر داماد، در مراسم عقد حضور داشته باشد و البته خانم تامپسون هم پذیرفت.

حدس بزنید چه اتفاقى افتاد؟

او در مراسم عروسى، همان گردنبندى را به گردن آویخت که چند نگینش افتاده بود و همان عطرى را مصرف کرده بود که خاطره مادر تدى را در یاد او زنده مى‌کرد. در مراسم عروسى، تدى با دیدن خانم تامپسون لبخند رضایت بر لبانش نشست، پیش رفت و مؤدبانه دست او را گرفت، بوسه‌اى بر پشت آن زد و آهسته در گوش خانم معلم خود گفت :

«متشکرم خانم تامپسون که مرا باور کردى.»

خانم تامپسون که اشک در چشمانش جمع شده بود، آهسته پاسخ داد: «تو کاملا در اشتباهى! این تو بودى که به من آموختى مى‌توانم مهم و تأثیرگذار باشم. در آن زمان من اصلا نمى‌دانستم چطور باید بیاموزانم تا اینکه با تو آشنا شدم».

 

* تِدى استوارد هم‌اکنون یکى از استادان برجسته دانشگاه آیوا است.

 نتیجه:

همین امروز گرمابخش قلب یک نفر شوید... وجود فرشته‌ها را باور داشته باشید و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت...

  
اجازه نده کسى نزد تو بیاید، مگر آنکه هنگام بازگشت، شادتر و خوشحال‌تر باشد.
                                                                                                                مادر ترزا

نظرات  (۱)

عالی!
مو به تنم سیخ شد!
پاسخ:
سلام ، سپاس از محبت شما
نتیجه طبیعی مطالعه این داستان ، تقریبا همین هست :)
در جست و جوی خودتون موفق باشید
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی