شخصى به بیمارى لاعلاجى مبتلا شده بود. خودش مىدانست که به آخر خط رسیده است؛ بنابراین داوطلبانه عازم جبهه شد. تمام آرزویش این بود که شجاعانه در جنگ کشته شود. او با هوشیارى و جسورانه مىجنگید و همواره با حضور در عملیاتها و خط مقدم جبهه، سینهاش را سپر مىکرد.
سرانجام جنگ تمام شد؛ اما آن سرباز شجاع هنوز زنده بود. فرمانده که تحت تأثیر شجاعت او قرار گرفته بود، تصمیم گرفت از سرباز دلیر خود قدردانى کند و به او مدال شجاعت بدهد.
وقتى فرمانده مطلع شد که این سرباز شجاع به بیمارى مهلکى مبتلا است، تصمیم گرفت جان او را نجات دهد؛ بنابراین بهترین پزشکان را از سرتاسر کشور فرا خواند. بعد از تلاشهاى بسیار، در نهایت پزشکان توانستند سلامتى آن سرباز را به وى بازگردانند. اما از آن روز به بعد، هیچکس او را در نبردهاى بعدى در خط مقدم ندید و دیگر تمایلى به خطر کردن از خود نشان نمىداد.
ــ چرا؟!
در حقیقت هنگامى که سرباز تصور مىکرد به علت ابتلا به بیمارى در آستانه مرگ قرار گرفته است و چیزى براى از دست دادن ندارد، در نتیجه، کوچکترین ترسى به خود راه نمىداد؛ اما به محض اینکه سلامتىاش را دوباره بازیافت، زندگى در نظرش گرانبها آمد. دید که نمىخواهد به هیچ قیمتى جانش را از دست بدهد؛ بنابراین دیگر اشتیاقى براى خطر کردن نشان نمىداد.
نتیجه:
در حقیقت صحنه زندگى، همان صحنه جنگ است... باید شجاعانه و جسورانه در آن حضور پیدا کنید تا ماندگار شوید.
به خاطر داشته باشید که نشان شجاعت فقط بر سینه سربازان شجاع آویخته مىشود.
سربلندى در تاریخ از آنِ شجاعان است.
وینس لُمباردى
- ۹۴/۰۷/۱۱