تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم براى خرید هدیه کریسمس، روز به روز بیشتر مىشد.
من هم به فروشگاه رفته بودم و براى پرداخت پول هدایایى که خریده بودم، در صف صندوق ایستاده بودم. جلوى من دو بچه، پسرى 6 یا 7 ساله و دخترى کوچکتر ایستاده بودند. پسرک لباس کهنهاى بر تن داشت، کفشهایش پاره شده بود و چند اسکناس را در دستهایش مىفشرد. لباسهاى دخترک هم دستکمى از مال برادرش نداشت، ولى یک جفت کفش نو در دست داشت.
وقتى به صندوق رسیدیم، دخترک آهسته کفشها را روى پیشخوان گذاشت. چنان رفتار مىکرد که انگار گنجینهاى پُرارزش را در دست دارد. صندوقدار قیمت کفش را گفت: «6 دلار.»
پسرک پولهایش را روى پیشخوان گذاشت و آنها را شمرد؛ «3دلار و 15 سِنت». کمى مکث کرد، سپس با ناراحتى رو به خواهرش کرد و گفت: «فکر مىکنم باید کفشهارو بذارى سَرِجاش.»
دخترک با شنیدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت : «نه، نه! پس مامان توى بهشت با چى راه بره؟»
پسرک جواب داد: «گریه نکن خواهر جون. شاید فردا بتونیم پول کفشهارو دربیاریم.»
من که شاهد ماجرا بودم، به سرعت 3دلار از کیفم بیرون آوردم و به صندوقدار دادم. دخترک دو بازوى کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادى گفت: «متشکرم خانم، متشکرم خانم.»
به طرفش خم شدم و پرسیدم: «منظورت چى بود که گفتى پس مامان توى بهشت با چى راه بره؟»
پسرک جواب داد: «مامان ما خیلى مریضه و بابامون گفته که ممکنه قبل از عید کریسمس به بهشت بره.» دخترک ادامه داد : «پدر روحانى به ما گفته که رنگ خیابونهاى بهشت، طلاییه. به نظر شما اگه مامان ما با این کفشهاى قرمز، توى خیابونهاى بهشت قدم بزنه، خوشگل نمىشه؟»
چشمانم پر از اشک شد و در حالى که به چشمان دخترک نگاه مىکردم، گفتم: «چرا عزیزم! حق با توئه. مطمئنم که مامانت با این کفشها، توى بهشت خیلى قشنگ مىشه.»