هنگامى که جوان بودم، زندگى خانوادگى وحشتناکى داشتم. تنها به این دلیل به مدرسه مىرفتم که بتوانم چند ساعتى از خانه دور باشم و خودم را در میان بچههاى دیگر گم کنم.
عادت کرده بودم مثل یک سایه، بى سر و صدا به مدرسه بروم و به همان شکل به خانه برگردم. هیچکس توجهى به من نداشت و من نیز با کسى کارى نداشتم. ترجیح مىدادم هیچ توجهى را به خود جلب نکنم، زیرا باور داشتم همه از من بدشان مىآید! اگر چه در خلوت خود تمناى دیده شدن و توجه را داشتم.
زندگى سایهوار من به همین شکل مىگذشت تا اینکه «لنى» به مدرسه ما آمد. لنى دبیر ادبیات انگلیسى در دبیرستان ما بود. 42 ساله، با ریش کمپشتى که تمام صورتش را پوشانده بود و لبخند دلنشینى که همیشه بر لب داشت. ریزنقش و پرجنب و جوش بود و اصرار داشت او را با نام کوچک صدا کنیم. براى اوّلینبار در زندگىام کسى به من توجه کرد و با من مهربان بود. براى اوّلینبار در زندگىام کسى مرا مىدید؛ لنى!
متأهل بود و یک فرزند داشت. عاشق همسرش بود و معلوم بود که توجهش به من رنگ دلباختگى ندارد. گاهى پس از پایان ساعت درس، در مدرسه مىماند و با هم حرف مىزدیم. از اینکه به حرفهایم گوش مىداد، تعجب مىکردم و لذت مىبردم و زمانى که کیف چرمىاش را برمىداشت و مىگفت: «خوب، بهتر است بروم.» هرگز لحنش به شکلى نبود که حس کنم از بودن با من خسته شده است. برخلاف دیگران، به نظر مىرسید از بودن با من خوشش مىآید. حتى یکبار مرا به خانهاش دعوت کرد. همسرش براىمان نان خانگى پخته بود و من با شگفتى دیدم که براى فرزند کوچکش کتاب داستان مىخواند. رویداد عجیبى که هرگز در خانواده خودم ندیده بودم!
لنى توانست نظر مرا نسبت به خودم تغییر دهد. او به من گفت که مىتوانم یک نویسنده شوم. گفت نوشتههایم پر از احساس هستند و او از خواندنشان لذت مىبرد. ابتدا باور نکردم. خودم را موجود بىارزشى مىدانستم که کارى از او ساخته نیست و ایمان داشتم لنى به خاطر تشویق من، دروغ مىگوید؛ اما او یکبار در میان کلاس و در برابر چشمان تمام همکلاسىهایم، به خاطر متن ادبى که نوشته بودم برایم دست زد و به همه گفت که من مىتوانم یک نویسنده بزرگ شوم. زمانى که به اتاق آموزگاران مىرفت، دیدم که در راه با سایر دبیران در مورد من و متنى که نوشته بودم حرف مىزند.
همان روز تصمیم گرفتم یک نویسنده شوم، چون لنى اینطور مىخواست. اما متأسفانه اغلب میان آنچه مىخواهید و آنچه واقعآ انجام مىدهید، سالها فاصله وجود دارد و من زمانى شروع به نوشتن کردم که بیست سال از آن روز مىگذشت!
در همان سالى که لنى مرا تحسین کرد، به دلیل مشکلات شدید خانوادگى، کشیدن سیگار را در پانزده سالگى شروع کردم. سال بعد، هم مشروب مىخوردم و هم مواد مخدر استعمال مىکردم. هنوز هم لنى را دوست داشتم و با اینکه دیگر معلم من نبود، او را گاهگاهى مىدیدم تا اینکه خبردار شدم لنى مبتلا به سرطان شده است. از شدت غم داشتم دیوانه مىشدم. به خودم، دنیا و به خدا بد و بیراه مىگفتم. نمىدانستم چرا مردى به این خوبى باید در جوانى از دنیا برود (زمانى که جوان هستیم انتظار داریم دنیا به همان شکل باشد که ما مىخواهیم).
به دیدنش رفتم. بر خلاف آنچه تصور مىکردم، با اینکه لاغر و رنگ پریده شده بود، آرام و خوشرو بود. همان لبخند همیشگى را بر لب داشت و مثل همیشه از دیدن من خوشحال شد. رفته بودم تا به او دلدارى بدهم و به زندگى امیدوارش کنم، اما گریه امانم را برید و نتوانستم هیچ حرفى بزنم. در عوض او بود که مرا دلدارى مىداد و مىخواست به زندگى امیدوارم کند. از من خواست اعتیاد را ترک کنم و زندگى را دوست بدارم، چون ارزش دوست داشته شدن را دارد.
از خانهاش که بیرون آمدم، تصمیم داشتم مانند او زندگى کنم. دوست داشتم زمانى که هنگام مرگ من نیز فرا مىرسد، بتوانم مانند لنى به همین اندازه آرام، صبور و راضى باشم؛ اما نشد. نتوانستم در برابر مشکلات خانوادهام دوام بیاورم و تنها چند روز بعد از ملاقاتم با لنى، از خانه فرار کردم و به لندن رفتم.
بیست سال گذشت... تمام روزهاى این بیست سال را در اعتیاد و فساد غوطهور بودم. از تمام مردم و از خودم متنفر بودم. هیچ اعتقادى، هیچ باور و ایمانى را قبول نداشتم. در زندگى هیچ هدف، هیچ امید و آیندهاى نمىدیدم و زندگى برایم تنها عبور کُند روزها بود.
روزى بهطور اتفاقى و براى اینکه از سرما فرار کنم، وارد یک گالرى نقاشى شدم. درون گالرى یکى از همکلاسىهاى قدیمىام را دیدم. قبل از اینکه بتوانم از دیدش فرار کنم، مرا دید و به طرفم آمد. هیچ اشتیاقى نداشتم که از شهرى که در گذشته در آن زندگى مىکردم برایم حرف بزند، اما او آدم پرحرفى بود و از همهکس و همهچیز حرف زد. تقریبآ به حرفهایش گوش نمىدادم تا اینکه نام لنى را در میان حرفهایش شنیدم. گفت، لنى تنها یک سال پس از فرار من، با زندگى وداع کرده است. گفت، یکبار همراه با سایر بچهها به دیدن لنى رفته بود؛ تنها یک هفته قبل از مرگش. لنى به آنها گفته بود که ایمان دارد من روزى نویسنده بزرگى خواهم شد. نویسندهاى که همکلاسىهایم به آشنایى با او افتخار مىکنند. براى اینکه نگاه تمسخرآمیز همکلاسى سابقم بیش از این آزارم ندهد، به سرعت از گالرى بیرون آمدم و به آپارتمان کوچک، کثیف و حقیرم پناه بردم. ساعتها گریه کردم. براى اوّلینبار احساس کردم لیاقتم بیش از این زندگى نکبتبارى است که براى خودم درست کردهام. براى اوّلینبار دعا کردم و از خدا خواستم کمکم کند تا بتوانم همان کسى شوم که لنى انتظار داشت.
قبل از اینکه بتوانم به رؤیاى آموزگارم جامه عمل بپوشانم، دو سال طول کشید تا توانستم اعتیادم را ترک کنم و خودم را بهطور کامل از منجلابى که در آن گرفتار شده بودم نجات دهم. در تمام این مدت، هر روز این جمله لنى را با خود تکرار مىکردم: «روزى نویسنده بزرگى خواهم شد.»
.
.
.
زمانى که برنده جایزه ادبى انگلستان شدم، در مصاحبه مطبوعاتىام گفتم:
«هرگز از قدرت کلمات غافل نشوید. گاه یک جمله ساده مىتواند زندگى فردى را بهطور کامل دگرگون کند. مىتواند به او زندگى ببخشد و یا زندگى را از او دریغ کند. خواهش مىکنم مراقب آنچه مىگویید باشید!»
* داستانى که خواندید، داستان زندگى «کاترین رایان»، نویسنده داستانهاى کوتاه و برنده جایزه بزرگ ادبى انگلستان بود.
ارزش یک زندگى در تأثیرى است که بر سایر زندگىها مىگذارد.
جکى رابینسون