زن و شوهر جوانى که تازه ازدواج کرده بودند، براى تبرّک و گرفتن نصیحت از پیرى دانا نزد او رفتند.
پیرمرد دانا به حرمت آن زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند... او از مرد جوان پرسید: چقدر همسرت را دوست دارى؟
مرد جوان لبخندى زد و گفت: تا سرحد مرگ او را دوست دارم و تا ابد هم چنین خواهم بود.
و از همسرش نیز پرسید: شما چطور؟ به شوهرت تا چه اندازه علاقه دارى؟
... زن، شرمناک تبسمى کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.
پیر عاقل تبسمى کرد و گفت: بدانید که در طول زندگىتان لحظاتى رخ مىدهد که از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد و اصلا هیچ نشانهاى از علاقه الانتان در دل خود پیدا نخواهید کرد و حتى حاضر نخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید! در آن لحظات سخت، عجله نکنید و بگذارید ابرهاى ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شود و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتو افکنى کند.
در آن ایام، اصلا به فکر جدایى نیفتید و بدانید که «تا سرحد مرگ متنفر بودن» تاوانى است که براى «تا سرحد مرگ دوست داشتن» مىپردازید.
سعى کنید در زندگىتان همیشه تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ، لحظهاى از هم جدا نشوید...