در سالى که قحطى بیداد کرده بود و مردم همه زانوى غم بغل گرفته بودند، مرد عارفى از کوچهاى مىگذشت. غلامى را دید که بسیار شادمان و خوشحال است. به او گفت: «چطور در چنین وضعى مىخندى و شادى مىکنى؟!»
او جواب داد: «من غلام اربابى هستم که چندین گلّه و رَمه دارد و تا وقتى براى او کار مىکنم، روزى مرا مىدهد. پس چرا باید غمگین باشم در حالى که به او اعتماد دارم؟»
آن مرد که از عرفاى بزرگ بود مىگوید: «از خودم شرم کردم که یک غلام به اربابى با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمىدهد، در حالى که من خدایى دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزى خود هستم...!»