در بعدازظهر یک روز سرد زمستانى، وقتى «جان» از سر کار به خانه برمىگشت، سر راه زن مُسنى را دید که ماشینش پنچر شده بود و او ترسان و لرزان توى برف به انتظار کمک ماشینهاى رهگذر ایستاده بود... آن زن براى جان هم دست تکان داد تا شاید او براى کمک بایستد و جان هم ایستاد... از ماشینش پیاده شد و گفت: سلام خانم، من اومدم که کمکتون کنم. زن گفت: صدها ماشین از جلوى من رد شدند، ولى کسى نایستاد. این واقعاً لطف شماست.
وقتى جان لاستیک را عوض کرد، در صندوق عقب را بست و آماده رفتن شد، آنگاه زن پرسید: من چقدر باید بپردازم؟ و او به زن چنین گفت: شما هیچ بدهى به من ندارید. روزى من هم در چنین شرایطى بودهام و یک نفر هم به من کمک کرد، همانطور که من به شما کمک کردم؛ و حالا اگر شما واقعآ مىخواهید که بدهیتان را به من بپردازید، باید این کار را بکنید؛ «نگذار زنجیره عشق و محبت به تو ختم بشه!»
زن لبخندى زد و بعد از تشکر، سوار ماشینش شد و رفت...
چند مایل جلوتر، زن کافه کوچکى را دید و رفت تو چیزى بخورد و بعد راهش را ادامه بدهد؛ ولى نتوانست بىتوجه از لبخند آرام و شیرین، زن پیشخدمتى که مىبایست چندماهه باردار باشد بگذرد. او داستان زندگى آن پیشخدمت را نمىدانست و احتمالا هیچگاه هم نخواهد فهمید.
وقتى آن زن پیشخدمت رفت تا بقیه صددلارى آن زن را بیاورد، زن از در بیرون رفته بود، در حالى که بر روى دستمال سفره یادداشتى باقى گذاشته بود. وقتى پیشخدمت نوشته آن زن را خواند، اشک در چشمانش جمع شد. در یادداشت چنین نوشته بود:
شما هیچ بدهى به من ندارید. روزى من هم در چنین شرایطى بودهام و یک نفر هم به من کمک کرد، همانطور که من به شما کمک کردم. اگر شما واقعآ مىخواهى که بدهیترو به من بپردازى، باید این کاررو بکنى؛ «نگذار زنجیره عشق و محبت به تو ختم بشه!»
همان شب وقتى زن پیشخدمت از سر کار به خانه بازگشت، در حالى که به آن پول و یادداشت فکر مىکرد، به شوهرش گفت : «جان، دوستت دارم. فکر مىکنم همهچیز داره کمکم درست مىشه.»
نتیجه:
دوست خوبم؛ اگه بعد از خوندن داستانى از این کتاب، حس خوبى پیدا کردى، اون داستان رو براى دوستاى دیگت هم نقل کن؛ «نگذار زنجیره عشق و محبت به تو ختم بشه!»