«بابى کُنسویلو» با مقدارى پول براى بردن پسرش به سینما از خانه خارج شد. پسربچه بسیار خوشحال بود و دائم مىپرسید که بابا چه موقع به سینما مىرسیم. همین که به یک چراغ قرمز رسیدند، گدایى را دیدند که کنار خیابان نشسته بود، اما هیچچیز از رهگذران طلب نمىکرد!
بابى صدایى را در قلب خود شنید که مىگفت: تمام پولى را که همراه دارى به او بده.
بابى ابتدا به صدا اعتنایى نکرد، ولى باز آن صدا جملهاش را تکرار کرد.
اینبار بابى با تعجب و حالتى خاص به صدا گفت: من به پسرم قول دادهام که به سینما ببرمش.
آن صدا پافشارى کرد که همه پولت را به او بده!
ــ مىتوانم نصف آن را به او بدهم و با نصف دیگرش پسرم تنها به سینما برود و من نیز بیرون سینما منتظرش بمانم.
اما آن صدا که نمىخواست جر و بحث کند، فقط گفت: همه را بده!
بابى که حتى وقت توضیح دادن به پسرش را نیز نداشت، اتومبیلش را نگه داشت و تمام پولى را که به همراه داشت به آن گدا داد.
گدا سرش را بالا آورد، لبخندى زد و به بابى گفت: خداوند وجود دارد و خودش این موضوع را به من نشان داد. امروز، روز تولد من است. من هم غمگین و هم شرمنده از این بودم که همیشه باید گدایى کرده و صدقه بگیرم. به همینخاطر با خود عهد کردم که امروز هیچ نخواهم و خدایى وجود دارد، حتماً هدیهاى به من خواهد داد...
درسته که حرفی نمیزده ولی گدایی بوده
بنظرم از خدا قد خدا هدیه نخواسته
اگر از خدا قد خود خدا میخاست حتما چیز بهتری نصیبش میشد
میگن یه گدای کوری دم حرم امام رضا گدایی میکرده، یه روز نادر شاه افشار میاد بره حرم، به گدا میگه تو این همه سال اینجا بودی و شفا نگرفتی؟
من نیم ساعت میرم زیارت و میام، شفا نگرفته بودی میدم گردنت رو بزنن
نادر شاه میره زیارت و مرد شروع میکنه به خواستن از امام رضا و شفا میگیره
نادر شاه برگشتنی یه حرف حکیمانه میزنه
میگه:فلانی! تاحالا گدا نبودی