به یاد اون پدرى که هنگام تراشیدن موى کودک مبتلا به سرطانش، وقتى گریه فرزندشرو دید، ماشین اصلاحرو داد به دستش و در حالى که چشماش پُر از اشک بود گفت: «حالا تو موهاى منو بتراش!»
به یاد اون پدرى که نمىتونمرو در چشماش زیاد دیدیم، ولى از زبونش هرگز نشنیدیم.
به یاد اون پدرى که طعم پدر داشتنرو نچشید، اما واسه خیلىها پدرى کرد.
به یاد اون پدرى که لباس خاکى و کثیف مىپوشه و مىره کارگرى براى سیر کردن شکم بچهش؛ اما بچهش خجالت مىکشه به دوستاش بگه این پدرمه!
به یاد اون پدرى که شادىشو با زن و بچهش تقسیم مىکنه، اما غصهشو با سیگار و دود سیگارش.
به یاد اون پدرى که کفِ تموم شهر رو جارو مىزنه که زن و بچهش کف خونه کسىرو جارو نزنه.
پدرم هر وقت مىگفت «درست مىشه...»، تموم نگرانىهام به یکباره رنگ مىباخت.
پدرم تنها کسىست که باعث مىشه بدون شک بفهمم فرشتهها هم مىتونن مرد باشن.
همیشه مادر رو به مداد تشبیه مىکردم که با هر بار تراشیده شدن، کوچیک و کوچیکتر مىشه... ولى پدر... یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر اُبهتشرو همیشه حفظ مىکنه، خم به ابرو نمىیاره و خیلى سختتر از این حرفهاست... فقط هیچکس نمىبینه و نمىدونه که چقدر دیگه مىتونه بنویسه...