من دوست تو هستم

در لحظه های سخت زندگی همراه تو هستم ، چرا ؟ چون دوست تو هستم :)

من دوست تو هستم

در لحظه های سخت زندگی همراه تو هستم ، چرا ؟ چون دوست تو هستم :)

من دوست تو هستم

جایی برای مطالعه داستان هایی که دوستشان دارید ، داستان زندگی انسان های اطراف ما ...

تلگرام ، من دوست تو هستم
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۸ مهر ۹۴، ۱۸:۴۸ - ali
    :)

 «لیندا بریتیش» معلم برجسته‌اى بود که با تمام وجود، محبتش را به انسان‌هاى اطرافش ایثار مى‌کرد. او اوقات فراغتش را به نقاشى و سرودن شعر مى‌گذراند.

در سن 28 سالگى، سردردهاى بسیار شدیدش آغاز شد و پزشکان تشخیص دادند که او به نوعى تومور مغزى بسیار پیشرفته مبتلا شده است. طبق نظر آنها احتمال موفقیت در عمل جراحى، تنها دودرصد بود؛ بنابراین تصمیم گرفتند که تا شش ماه دست نگه دارند.

لیندا در این  شش ماه، با سرعتى باورنکردنى شعر و نقاشى را دنبال کرد. تمامى اشعار او به استثناى یکى از آنها، در مجلات مختلف به چاپ رسیدند و تمامى تابلوهایش به جز آخرین تابلویى که در آخرین شب از مهلت شش ماهه قبل از عملش در اوج احساس خلق کرده بود، در معتبرترین نگارخانه‌ها و گالرى‌ها به نمایش درآمدند و به فروش رفتند.

لیندا قبل از آنکه تحت عمل جراحى قرار بگیرد، در وصیت‌نامه خود اعلام کرد که در صورت فوت، تمام اجزاى بدنش را به کسانى اهدا کنند که به آنها نیاز دارند. متأسفانه عمل جراحى به نتیجه نرسید و بلافاصله تمام اعضاى بدن او اهدا شد... چشم‌هاى او به یک بانک چشم در ایالت مریلند فرستاده شد تا جوان 30 ساله‌اى از ظلمت و تاریکى به دنیاى روشنى‌ها بیاید.

آن مرد جوان با گرفتن نام و نشانى والدین اهداکننده، بدون اطلاع قبلى و با هدف تشکر و سپاسگزارى، به خانه آنها رفت.

وقتى خودش را معرفى کرد، خانم بریتیش او را در آغوش کشید و گفت که تعطیلات آخر هفته را با او و همسرش بگذراند. مرد جوان قبول کرد. همان روز وقتى اتاق لیندا را تماشا مى‌کرد، متوجه کتاب «افلاطون» شد. او هم افلاطون را با خط بِریل خوانده بود. بعد کتاب‌هاى «هگل» را دید. او هم این کتاب‌ها را در زمان نابینایى‌اش، با خط بریل خوانده بود!

صبح روز بعد، خانم بریتیش که به مرد جوان خیره شده بود گفت: «مى‌دانى، من مطمئنم که قبلا یک جایى تو را دیده‌ام! اما یادم نمى‌آید کجا!» و ناگهان چشمانش برقى زد. به سرعت به طبقه بالا رفت و آخرین نقاشى لیندا را که تصویرى از چهره مرد رؤیاهایش بود با خود آورد. این نقاشى در یک برنامه تلویزیونى با چهره آن مرد جوان مطابقت داده شد؛ شباهت آنها باورکردنى نبود! سپس مادر لیندا آخرین قطعه شعر او را که در بستر مرگ سروده بود، خواند:

دو قلب در گذر از سیاهى‌هاى شب
به دام عشق درمى‌افتند؛
دو قلبى که هرگز
فرصت دیدارشان نیست.

  • ۹۴/۰۸/۰۲

عشق

نقاشی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی