من دوست تو هستم

در لحظه های سخت زندگی همراه تو هستم ، چرا ؟ چون دوست تو هستم :)

من دوست تو هستم

در لحظه های سخت زندگی همراه تو هستم ، چرا ؟ چون دوست تو هستم :)

من دوست تو هستم

جایی برای مطالعه داستان هایی که دوستشان دارید ، داستان زندگی انسان های اطراف ما ...

تلگرام ، من دوست تو هستم
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۸ مهر ۹۴، ۱۸:۴۸ - ali
    :)

کلاسِ چهارمِ «دونا» هم، مثل هر کلاس چهارم دیگرى به نظر مى‌رسید که در گذشته دیده بودم. بچه‌ها روى شش نیمکت پنج نفره مى‌نشستند و میز معلم هم روبه‌روى آنها بود. از بسیارى از جنبه‌ها، این کلاس هم شبیه همه کلاس‌هاى ابتدایى بود؛ با این همه، روزى که من براى اوّلین‌بار وارد کلاس شدم احساس کردم در حال و هواى آن، هیجانى لطیف نهفته است!

دونا ــ معلم مدرسه ابتدایى شهر کوچکى در ایالت میشیگان ــ چند سال تا بازنشستگى‌اش مانده بود. در ضمن به عنوان عضو داوطلب در برنامه «بهبود و پیشرفت آموزش شهر» که من آن را سازماندهى کرده بودم، شرکت داشت. من هم به عنوان بازرس برنامه، در کلاس‌ها شرکت مى‌کردم و سعى داشتم در امر آموزش تسهیلاتى را فراهم آورم.

آن روز به کلاس دونا رفتم و روى نیمکت ته کلاس نشستم. شاگردان سخت مشغول پُر کردن اوراقى بودند. به دانش‌آموز ده ساله کنار دستم نگاه کردم و دیدم ورقه‌اش را با جملاتى که همگى با کلمه«نمى‌توانم» شروع شده‌اند، پر کرده است!

«من نمى‌توانم درست به توپ فوتبال لگد بزنم.»

«من نمى‌توانم اعداد بیشتر از سه رقم را تقسیم کنم.»

«من نمى‌توانم کارى کنم که «دِبى» مرا دوست داشته باشد.»

نصف ورقه را پر کرده بود و هنوز هم با اراده و سماجت عجیبى به این کار ادامه مى‌داد. از جا بلند شدم و روى کاغذهاى همه شاگردان نگاهى انداختم. همه کاغذها پر از «نمى‌توانم»ها بود. کنجکاوى‌ام سخت تحریک شده بود. تصمیم گرفتم نگاهى به ورقه معلم هم بیندازم. در اوج شگفتى دیدم که او هم سخت مشغول نوشتن «نمى‌توانم»هایش است!!

«من نمى‌توانم مادر «جک» را وادار کنم به جلسه مدرسه بیاید.»

«من نمى‌توانم دخترم را وادار کنم ماشین را بنزین بزند.»

«من نمى‌توانم «جان» را وادار کنم به جاى مُشت از حرف استفاده کند.»

سر درنمى‌آوردم که این شاگردها و معلم‌شان چرابه جاى استفاده از جملات مثبت، به جملات منفى روى آورده‌اند!؟ سعى کردم آرام بنشینم و ببینم عاقبت کار به کجا مى‌کشد.

شاگردان ده دقیقه دیگر هم نوشتند. خیلى‌ها یک صفحه را پر کرده بودند و مى‌خواستند سراغ صفحه جدیدى بروند؛ اما معلم گفت: «همان یک صفحه کافى است.»

بعد، از بچه‌ها خواست که کاغذهایشان را تا کنند و یکى‌یکى نزد او ببرند.

روى میز معلم یک جعبه خالى کفش بود. بچه‌ها کاغذهایشان را داخل آن جعبه گذاشتند. وقتى همه کاغذها جمع شدند، دونا در جعبه را بست، آن را زیر بغلش زد و همراه با شاگردانش از کلاس بیرون رفت.

من هم پشت‌سر آنها راه افتادم... وسط‌هاى راه، دونا رفت و با یک بیل کوچک برگشت. بعد دوباره راه افتاد و بچه‌ها هم پشت‌سرش راه افتادند. بالاخره به انتهاى زمین بازى که رسیدند، ایستادند. بعد شروع کردند به کندن زمین!

آنها مى‌خواستند «نمى‌توانم»هاى خود را دفن کنند!!

کندن زمین ده دقیقه‌اى طول کشید، چون همه بچه‌هاى کلاس دوست داشتند در این کار شرکت کنند. وقتى که یک مترى زمین را کندند، جعبه «نمى‌توانم»ها را ته گودال گذاشتند و به سرعت روى آن خاک ریختند. سى شاگردِ ده یازده ساله دور قبر ایستاده بودند. هر کدام از آنها یک ورقه پر از «نمى‌توانم»هایش را در آن قبر دفن کرده بود؛ معلم‌شان هم همین‌طور!

در این موقع دونا گفت: «دخترها! پسرها! دست‌هاى همدیگر را بگیرید و سرتان را خم کنید.»

شاگردها بلافاصله حلقه‌اى تشکیل دادند، بعد هم با سرهاى خم منتظر ماندند و دونا شروع به سخنرانى کرد:

«دوستان! ما امروز جمع شده‌ایم تا یاد و خاطره «نمى‌توانم» را گرامى بداریم. او در این دنیاى خاکى با ما زندگى مى‌کرد و در زندگى همه ما حضور داشت. متأسفانه هر جا که مى‌رفتیم نام او را مى‌شنیدیم؛ در مدرسه، در انجمن شهر، در ادارات و حتى در کاخ سفید! اینک ما «نمى‌توانم» را در جایگاه ابدى‌اش به خاک سپرده‌ایم. البته یاد او در وجود خواهر و برادرهایش یعنى «مى‌توانم»، «خواهم توانست» و «همین حالا شروع خواهم کرد» باقى خواهد ماند. آنها به اندازه این خویشاوند مشهورشان، شناخته شده نیستند؛ ولى هنوز هم قدرتمند و قوى هستند.

شاید روزى با کمک شما شاگردان، آنها سرشناس‌تر از آنچه هستند بشوند.

پروردگار مهربان، «نمى‌توانم» را قرین رحمت خود کند و به همه آنهایى که حضور دارند قدرت عنایت فرماید که بى‌حضور او به سوى آینده‌اى بهتر حرکت کنند. آمین!»

هنگامى که به این سخنرانى گوش مى‌کردم فهمیدم که این شاگردان هرگز چنین روزى را فراموش نخواهند کرد. این حرکت شکوهمند نمادین، چیزى بود که براى همه عمر به یاد آنها مى‌ماند و در ضمیر ناخودآگاه آنها حک مى‌شود. آنها «نمى‌توانم»هایشان را نوشته و طى مراسمى دفن کرده بودند. این تلاش شکوهمند، بخشى از خدمات آن معلم ستوده بود، ولى هنوز کار معلم تمام نشده بود! در پایان مراسم، معلم شاگردانش را به کلاس برگرداند. آنها با شیرینى، ذرت و آب میوه، مجلس ترحیم «نمى‌توانم» را برگزار کردند. دونا روى اعلامیه ترحیم نوشت:

«نمى‌توانم»

تاریخ فوت: 28 دسامبر  1980

و کاغذ را بالاى تخته‌سیاه آویزان کرد تا در تمام طول سال به یاد بچه‌ها بماند. هر وقت شاگردى مى‌گفت «نمى‌توانم»، دونا به اعلامیه بالاى تخته‌سیاه اشاره مى‌کرد و شاگرد را به یاد مى‌آورد که «نمى‌توانم» مرده است و او را به خاک سپرده‌اند.

با اینکه سال‌ها قبل، خود من معلم دونا بودم، ولى آن روز مهم‌ترین درس زندگى‌ام را از او یاد گرفتم. حالا سال‌ها از آن روز گذشته است و من هر وقت مى‌خواهم به خود بگویم که «نمى‌توانم»، به یاد اعلامیه فوت «نمى‌توانم» و مراسم تدفین او مى‌افتم...

  

«نمىتوانم» واژهاى است که در فرهنگ دیوانگان یافت مىشود!
ناپلئون بناپارت

  • ۹۴/۰۸/۰۳

نمی توانم !

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی