من دوست تو هستم

در لحظه های سخت زندگی همراه تو هستم ، چرا ؟ چون دوست تو هستم :)

من دوست تو هستم

در لحظه های سخت زندگی همراه تو هستم ، چرا ؟ چون دوست تو هستم :)

من دوست تو هستم

جایی برای مطالعه داستان هایی که دوستشان دارید ، داستان زندگی انسان های اطراف ما ...

تلگرام ، من دوست تو هستم
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۸ مهر ۹۴، ۱۸:۴۸ - ali
    :)

خانمى با لباس کتان راه راه و شوهرش با کت و شلوار نخ‌نماشده خانه‌دوز، در شهر بوستون آمریکا از قطار پیاده شدند و بدون هیچ قرار قبلى، راهى دفتر رئیس دانشگاه هاروارد شدند.

منشى دفتر ریاست دانشگاه با دیدن آنها، فورآ متوجه شد این زوج روستایى هیچ کارى در هاروارد ندارند و احتمالا شایسته حضور در کمبریج هم نیستند!

مرد به آرامى به منشى گفت: مایل هستیم رئیس را ببینیم.

منشى با بى‌حوصلگى گفت: ایشان تمام روز گرفتارند.

خانم جواب داد: ما منتظر ایشان مى‌مانیم.

منشى ساعت‌ها آنها را نادیده گرفت، با این امید که بالاخره دلسرد شوند و پى کارشان بروند... اما این‌طور نشد! منشى خسته شد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رئیس شود، هر چند که این کار نامطبوعى بود که همواره از انجام آن اکراه داشت. منشى به رئیس گفت: شاید اگر چند دقیقه‌اى آنان را ببینید، بروند.

رئیس با اوقات تلخى آهى کشید و سر تکان داد. معلوم بود شخصى با اهمیت او، وقت بودن با آنها را نداشت. بعلاوه، از اینکه لباسى کتان راه‌راه و کت و شلوارى خانه‌دوز، دفترش را به هم بریزد خوشش نمى‌آمد. رئیس با قیافه‌اى عبوس و باوقار، سلانه سلانه به سوى آن دو رفت.

خانم به او گفت: ما پسرى داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. او از اینجا راضى بود، اما حدود یک سال پیش در حادثه‌اى کشته شد. شوهرم و من، دوست داریم بنایى به یادبود او در این دانشگاه بنا کنیم.

رئیس با شنیدن این حرف تحت تأثیر قرار نگرفت... بلکه یـکه خـورد!

با غیظ گفت: خانم محترم، ما نمى‌توانیم براى هر کسى که به هاروارد مى‌آید و مى‌میرد، بنایى برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم، اینجا مثل قبرستان مى‌شود.

خانم به سرعت توضیح داد: اُه، نه! نمى‌خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانى به هاروارد اهدا کنیم.

رئیس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه‌دوز آن دو را برانداز کرد و گفت: یک ساختمان؟! مى‌دانید هزینه یک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان‌هاى موجود در هاروارد، هفت و نیم میلیون دلار است.

خانم یک لحظه سکوت کرد... رئیس خشنود بود، شاید حالا مى‌توانست از شرشان خلاص شود.

زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: آیا هزینه راه‌اندازى دانشگاه نیز همین‌قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه تأسیس نکنیم؟

شوهرش سرى تکان داد.

چهره رئیس دستخوش سردرگمى و حیرت بود...

آقا و خانم «لیلاند استنفورد» بلند شدند و راهى ایالت کالیفرنیا شدند؛ یعنى جایى که آنها دانشگاهى ساختند که نام آنها را برخود دارد:

«دانشگاه استنفورد»

 یکى از برترین دانشگاه‌هاى دنیا

 آرى، «دانشگاه استنفورد» یادبود پسرى است که هاروارد به او اهمیت نداد!

  • ۹۴/۰۸/۲۱

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی