من دوست تو هستم

در لحظه های سخت زندگی همراه تو هستم ، چرا ؟ چون دوست تو هستم :)

من دوست تو هستم

در لحظه های سخت زندگی همراه تو هستم ، چرا ؟ چون دوست تو هستم :)

من دوست تو هستم

جایی برای مطالعه داستان هایی که دوستشان دارید ، داستان زندگی انسان های اطراف ما ...

تلگرام ، من دوست تو هستم
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۸ مهر ۹۴، ۱۸:۴۸ - ali
    :)

داستان مردى را شنیدم که هرگز نمى‌شناختم و حتمآ خود خدا مى‌خواست این داستان را بشنوم!

او رئیس واحد امنیت شرکتى بود که بعد از حادثه غم‌انگیز یازدهم سپتامبر (که منجر به فرو ریختن برج‌هاى دوقلوى تجارت جهانى در آمریکا شد) از بازماندگان شرکت‌هاى دیگر دعوت کرد تا از فضاى در دسترس اداره خود، آنها هم استفاده کنند.

او با صدایى پر از وحشت، داستان زنده ماندن این افراد را که جان سالم به در برده بودند براى بقیه نقل کرد و همه این داستان‌ها در یک چیز مشترک بودند و آن اتفاقات کوچک بود.

مدیر شرکت، آن روز نتوانست به موقع سر کار خود حاضر شود چرا که روز اوّل کودکستان پسرش بود و باید شخصآ در مهدکودک حضور مى‌یافت.

شخص دیگرى به خاطر اینکه آن روز نوبتش بود که کیک سر کار بیاورد، به خاطر خریدن کیک دیرتر به سر کار خود رسید و زنده مانده بود.

یکى از خانم‌ها دیرش شده بود، چون ساعتش سر وقت زنگ نزده بود.

یکى دیگر، نتوانست به موقع به اتوبوس برسد.

و دیگرى، غذا روى لباسش ریخته بود و به خاطر عوض کردن لباسش تأخیر کرده بود.

اتومبیل یکى هم هر چقدر استارت زده بود، روشن نشده بود.

یکى دیگر درست موقع خروج از منزل، به خاطر جواب دادن به زنگ تلفن، مجبور شده بود برگردد.

یکى دیگر به خاطر تأخیر بچه‌اش در حاضر شدن، نتوانست سروقت در محل کار خود حاضر شود. یکى دیگر تاکسى گیرش نیامده بود.

و اما یکى که مرا خیلى تحت تأثیر قرار داده بود، کسى بود که آن روز صبح یک جفت کفش نُو که به تازگى خریده بود مى‌پوشد. او مسافت زیادى را با وسایل مختلف طى مى‌کند تا به موقع سر کار خود حاضر شود؛ اما قبل از اینکه به برج‌ها برسد، متوجه مى‌شود که پاهایش به خاطر کفش‌هاى نُواَش تاول زده. او کنار یک داروخانه مى‌ایستد تا یک چسب زخم بخرد و همین امر سبب زنده ماندنش مى‌شود.

به همین خاطر هر وقت در ترافیک گیر مى‌افتم، آسانسورى را از دست مى‌دهم، مجبورم برگردم تا تلفنى را جواب دهم و همه چیزهاى کوچکى که آزارم مى‌دهد، با خودم فکر مى‌کنم که اینجا دقیقآ همانجایى است که خدا مى‌خواهد من در آن لحظه آنجا باشم.

دفعه بعد هم که شما حس کردید صبح‌تان خوب شروع نشده است، بچه‌ها در لباس پوشیدن تأخیر دارند، نمى‌توانید کلید ماشین‌تان را پیدا کنید، با چراغ قرمز روبه‌رو مى‌شوید، عصبانى یا افسرده نشوید. بدانید که خدا مشغول مواظبت از شماست...

لطفاً این داستان را براى دوستانتان هم بخوانید تا بدانند که آنها جایى هستند که خداوند مى‌خواهد باشند.

  • ۹۴/۰۸/۳۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی