من دوست تو هستم

در لحظه های سخت زندگی همراه تو هستم ، چرا ؟ چون دوست تو هستم :)

من دوست تو هستم

در لحظه های سخت زندگی همراه تو هستم ، چرا ؟ چون دوست تو هستم :)

من دوست تو هستم

جایی برای مطالعه داستان هایی که دوستشان دارید ، داستان زندگی انسان های اطراف ما ...

تلگرام ، من دوست تو هستم
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۸ مهر ۹۴، ۱۸:۴۸ - ali
    :)

ظهر یک روز سرد زمستانى، وقتى «امیلى» به خانه برگشت، در پشت در خانه‌اش، پاکت نامه‌اى را دید که نه تمبرى داشت و نه مُهر اداره پست روى آن بود! فقط نام و آدرسش روى پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه داخل آن را خواند:


«امیلى عزیز، عصر امروز به خانه تو مى‌آیم تا تو را ملاقات کنم.»
                                                                                        با عشق، خدا


امیلى همان‌طور که با دست‌هاى لرزان نامه را روى میز مى‌گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا مى‌خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمى نبود! در همین فکرها بود که ناگهان یخچال خالى آشپزخانه‌اش را به یاد آورد و با خود گفت: من که چیزى براى پذیرایى ندارم؛ سپس نگاهى به کیف پولش انداخت، او فقط 5 دلار و 40 سِنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت... یک قرص نان فرانسوى و دو بطرى شیر خرید.
وقتى از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برگردد و عصرانه را حاضر کند. در راه بازگشت، زن و مرد فقیرى را دید که از سرما مى‌لرزیدند. مرد فقیر به امیلى گفت: خانم، ما خانه و پولى نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکى کنید؟
امیلى جواب داد: متأسفم، من دیگر پولى ندارم و این نان و شیر را هم براى مهمانم خریده‌ام.
مرد گفت: بسیار خوب خانم، متشکرم. و بعد دستش را روى شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.
همان‌طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلى درد شدیدى را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید و گفت: آقا، خانم، خواهش مى‌کنم صبر کنید. وقتى امیلى به آن زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کُتش را درآورد و روى شانه‌هاى زن انداخت.
مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتى امیلى به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد؛ چون خدا مى‌خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزى براى پذیرایى از خدا نداشت. همان‌طور که در را باز مى‌کرد، پاکت نامه دیگرى را روى زمین دید. نامه را برداشت و بازکرد:


«امیلى عزیز، از پذیرایى خوب و کت زیبایت متشکرم.»
با عشق، خدا
 

هرگاه، هر روز دقیقاً آنچه را ضمیر درونت احساس مى‌کند
که همان روز باید به انجام برسانى و به انجام رساندى،
هر روز احساس مى‌کنى آزادى که جهان را ترک کنى.
مارک فیشر

  • ۹۴/۰۹/۰۱

ارداه

هوندا

ژاپن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی