من دوست تو هستم

در لحظه های سخت زندگی همراه تو هستم ، چرا ؟ چون دوست تو هستم :)

من دوست تو هستم

در لحظه های سخت زندگی همراه تو هستم ، چرا ؟ چون دوست تو هستم :)

من دوست تو هستم

جایی برای مطالعه داستان هایی که دوستشان دارید ، داستان زندگی انسان های اطراف ما ...

تلگرام ، من دوست تو هستم
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۸ مهر ۹۴، ۱۸:۴۸ - ali
    :)

ساعت حدود شش صبح در فرودگاه به همراه دو نفر از دوستام منتظر اعلام پرواز بودیم ، پسرکی حدوداً هفت ساله جلو آمد و گفت : واکس می خواهی ؟

کفشم واکس نیاز نداشت ، اما از روی دلسوزی گفتم : "بله"

به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را در آورد. به دقت گردگیری کرد ، قوطی واکسش را با دقت باز کرد، بندهای کفش را درآورد تا کثیف نشود و آرام آرام شروع کرد کفش را به واکس آغشتن آنقدر دقت داشت که گویی روی بوم روغن می مالید. وقتی کفش ها را حسابی واکسی کرد با برس مویی شروع کرد به پرداخت کردن واکس و کفش ها برق افتاد ، در آخر هم با یک پارچه ، حسابی کفش را صیغلی کرد و گفت : " مطمئن باش که نو جورابت و نه شلوارت واکسی نمی شود" .

در مدتی که کار می کرد با خودم فکر می کردم که این بچه با این سن ، در این ساعت صبح چقدر تلاش می کند !

کارش که تمام شد، کفش ها را بند کرد و جلوی پای من گذاشت کفش ها را پوشیدم و بند ها را بستم او هم وسایلش را جمع کرد و مودب ایستاد. گفتم : «چقدر تقدیم کنم ؟»

گفت : « امروز تو اولین مشتری  من هستی ، هر چه بدهی ، خدا برکت »

گفتم : « بگو چقدر» ، گفت : « تا حالا هیچ وقت به مشتری اول قیمت نگفتم»

گفتم : « هر چه بدهم قبول است ؟» ، گفت : «یاعلی ..»

با خودم فکر کردم که او را امتحان کنم. از جیبم یک پانصد تومانی در آوردم و به او دادم. شک نداشتم که با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد کرد و من با این حرکت هوشمندانه به او درسی خواهم داد که دیگر نگوید هر چه دادی قبول. در کمال تعجب پول را گرفت و به پیشانی اش زد و توی جیبش گذاشت . تشکر کرد و کیفش را برداشت که برود. سریع اسکناس ده هزار تومانی از جیب درآوردم که به او بدهم. گردن افراشته اش را به سمت بالا برگرداند و نگاهی به من انداخت و گفت : «من گفتم هر جه دادی قبول». 

گفتم : «بله می دانم ، می خواستم امتحانت کنم!»

نگاهی بزرگوارانه به من انداخت، زیر سنگینی نگاه نافذش له شدم . گفت : «تو ؟ تو می خواهی مرا امتحان کنی ؟»

واژه "تو" را چنان محکم بکار برد که از دورن خرد شدم ! ، رویش را برگرداند و رفت. هر چه اصرار کردم قبول نکرد که بیشتر بگیرد. بالاخره با وساطت دوستانم و با تقاضای آنان قبول کرد اما با اکراه. وقتی که می رفت از پشت سر شبیه مردی بود با قامتی افراشته ، دستانی ورزیده، شانه ای فراخ ، گام هایی استوار و اراده ای مستحکم. مردی که معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل به من می آموخت. جلوی دوستانم خجالت کشیده بودم، جلوی آن مرد کوجک ، جلوی خودم ، جلوی خدا ...

  • ۹۴/۰۹/۲۷

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی